loin loin .. loin ..
je veux t'embrasse!
oui ... je veux de faire ça!
tous les jours tous les temps je veux vivre avec toi..
ou' es tu?
je veux t'embrasse!
oui ... je veux de faire ça!
tous les jours tous les temps je veux vivre avec toi..
ou' es tu?
این جام ! پیش بابا بزرگم ..مامان بزرگم بیمارستانه ..حالش خوبه ..
بابا بزرگم پیر شده ..خیلی .. اولین بار که فهمیدم داره پیر می شه ..خیلی غصه خوردم ..
هیچ کاری از آدم ها بر نمی آید، قانون اینو می گه ..تولد و مرگ رو.
پای تلویزیون چرت رفته الان .. می گه تلویزیون لالایی می گه ..
حس بدیه ... این که میدونی باید بری ..اما ندونی کی ..هیچ معلوم نیست اول کیه؟
اون بچه دو ماهه ای که دیشب قلبش رو عمل کرده ؟ یا من بیست و چند ساله .. یا اون پروفسور ه ..یا اون افغانی سرایدار ..
برای ما معلوم نیست ..
کاشکی آدم بهتری باشم ..واقعا زندگی کوتاه است ..
بابابزرگم میگفت بادته می اومدیم دنبالت کلاس زبان؟ حالا الان تو ما رو این ور و اون ور می بری!
خدایا شکرت ..برای این که زنده ام و ابن لحظات شیرین رو دارم!
bonjour!
je pense que ,tu ne peux pas lire mon novel blog parceque tu ne
connaître pas le franciase.
c'est mal.très mal.Je voudrais parler à toi. Toi est COI :| mais toi est mon ami.
tu me monques becoupe